✘خســـــــتهـــ امـــــــ✘
|
خانه دوست کجاست؟ درفلق بود که پرسید سوار آسمان مکثی کرد... رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شنها بخشید وبه انگشت نشان داد سپیداری و گفت: «نرسیده به درخت» کوچه باغی است که از خواب خدا سبز تر است ودر آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی ست می روی تاته آن کوچه که ازپشت بلوغ،سربدر آورده پس به سمت گل تنهایی می پیچی دوقدم مانده به گل، پای فواره جاوید اساطیر زمین می مانی وترا ترسی شفاف فرا می گیرد درصمیمیت سیال فضا، خش خشی می شنوی کودکی می بینی،رفته از کاج بلندی بالا جوجه برمی داردازلانه نور و از او می پرسی: خانه دوست کجاست!؟